این روزها منم و منم و من...
و خدا و...
و شادم به وسعت دنیا...
شکر...
شکر...
شکر...
این روزها منم و منم و من...
و خدا و...
و شادم به وسعت دنیا...
شکر...
شکر...
شکر...
موجهای بیقرار و گوشماهیها که هیچ ،
عشق ، گاهگاهی نهنگی را به ساحل می کشد
میخندی و برات مهم نیست ... ای دریغ / من آن نهنگی ام که به ساحل کشانده ای
مثل گنجشک کوچکی هستم
خسته از حوضهای نقاشی،
میشود
آسمان من باشی؟
این روزها
در بطنِ من
زنی سکته میکند
که در هر نفس
زندگی را سخت تپیده است...
تمامِ وجودم قلبی شده که درد میکند
وقتی کسی در کنارت هست
خوب نگاهش کن
به تمام جزئیاتش
به لبخند بین حرف هایش
به سبک ادای کلماتش
به شیوه ی راه رفتنش، نشستنش
به چشم هایش خیره شو
دست هایش را به حافظه ات بسپار
گاهی آدم ها انقدر سریع میروند ،
که حسرت یک نگاه سَرسَری را هم به دلت میگذارند!!!
واژه هایم رنگ باران دارد…
وقتی از تو می نویسم،قلبم خیس دلتنگی است…
وچشمانم طوفانی؛
چه زود با هم بودنمان خاطره شد…
وکاش خاطره هامان بی رنگ نشوند
امروز روز آخر است..
فراموشت میکنم!
دیروز هم روز آخر بود ..
هر روز من
به بهت زدگی می گذرد..
من هر روز فراموشت می کنم..
اما چه فایده که با هر طلوع خورشید
دوباره تمام من میشوی...
مرگ هم تو را از خاطرات و ذهن من پاک نخواهد کرد...
هنوزهم, همین جایی
نزدیک همین حوالی...
جایی درکنج قلب من.
جایی که هیچ کس
حتی خدا هم
نگوید بیا و برو , وقت تمام شد!
نگوید بگذارو از این زندگی بگذر.
هنوز هم همین جایی
در حوالی دلتنگی های همیشگی من...
سالها گذشته است و هنوز
تمام "كوچه ها"
عطر " خاطرات زيباي "تو را دارند
نه! چیزی عوض نشده
باور کن! چیزی ...
- بجز حضور عزیز تو
و آن خنده های کودکانه ی من
که سالهاست
در پیاله ی لبریز اشکهایم
ته نشین شده است
باور کن
ای صدای نفسهایت آرامش!
چیزی عوض نشده
هوای باغ بی بهاریِ من
هنوز هم
از اندوه سبز بارانیت
پریشان است...
کافی ست حرفِ تو باشد
هیچ واژه ای
روی پایش بند نمی شود
راهش را می گیرد وُ
تا دوردست عطر تو
پروانه می شود...
تو هستي...
بودنت را فرياد ميزنم...
نمي دانم چرا صدايم را نمي شنوي
اما مي دانم هستي ...
گوشه اي از دلم نشسته اي
واهمه نکن
من سرنوشت عاشقی ام را
سر اولین قرار باختم
ببخش
از اینکه لحن من این است
واین ذوق و شوق لعنتی
اینگونه برگرده ی واژه ها سوار و پیاده می شوند
چکنم
من مانده ام و بیابانی پر از اتفاق جنون
و قامتی که از تکرار عطش
ایستاده و استوار پژمرد...
یادش بخیر......!!!!
از وقتی که
شاخه های دلفریب آن درخت سیب
بالهای مرا گرفت و
دیوارهای پرقفس عصیان
زمین گیرم کرد
شانه های نیمه جانم
رویانشین آسمان می شود و
دلتنگ پریدن
.
چقدر
آرزوهایم
بوی خاک گرفته است...
یک دسته می روند و در حسرتِ داشتنشان می مانی ...
دسته دیگر از چشمت می افتند و از زندگیت بیرونشان می کنی ...
خودت را از چشم کسی نینداز ...
بگذار همیشه در حسرت بودنت بمانند ...
دلتنگ که میشوم..
تنها پناهم
عکس های توست..
چقدر خوب نگاهم میکنی......
این روزها
قلبم گهگاهی می ایستد
نفسم گهگاهی بالا نمی آید
خنده ام گهگاهی با گریه قاطی میشود
حتی گهگاهی فکر میکنم زنده نیستم دیگر ...
اما دلم نه گهگاهی.... که همیشه برای تو تنگ است
راستی تو خوبی ؟
این روزهایت چگونه است ؟
لاف می زدم
که فراموشت خواهم کرد !
کجایی که ببینی
این روزها توبه ی من از گرگ ها هم مرگ تر است..
تعداد صفحات : 14